آه ؛ از این قصه پر غصه ! چاپ
نوشته شده توسط حاج علیرضا بکایی  /  دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱۵:۴۷

دنیا تاکنون این صحنه را ندیده بود و نخواهد دید که چشمه ، تشنه شود ؛

و آماج تیر و خنجر و دشنه !

تو ، حسین جان ، ایستادی ؛ و نه ایستادنت ، که افتادنت نیز قیام بود و قوام !

و آن گاه که در عصر عاشورا ، بر روی خاک های گرم کربلا افتادی ؛ و خون مبارک و مطهرت بر تربت نینوا جاری شد ، همه فرزانگان عالم دیدند که قانون ایستادن نوشت

و منشور حماسه !

و کتاب کرامت !

و کتیبه سرخ شهادت !

و صحیفه عشق !

حسین جان ! از لبان خشکیده ات ، کوثر حیات جاری بود

و از نفس های خسته ات ، طنین فریاد ظلم ستیزی و ظالم سوزی !

کلمات بریده بریده ات در آخرین لحظات ، خدا را معنا می کرد ؛

و آفرینش را تفسیر ؛

و انسان را تصویر ؛

و حیات را ترسیم ؛

عشق و عرفن و حماسه و شکوه عالم هستی ، همه ، در کار تو سخت در شگفتی بودند !

ساکنان ملاء اعلا

و فرشتگان ارض و سما

انگشت حیرت به دهان گرفته

و حدیث دل آب شده از سوز غم و ماتم آنان ، از دیدگانشان فرو می افتاد

و حکایت عشق را برای اولین و آخرین بر صحیفه صفحه عالم می نگاشت ؛

و این خود ، همه ماجرا نبود !

آه آه ! من چه می سرایم ؛ و تو چه می شنوی !

حدیث کربلا و حکایت عاشورا هنوز که هنوز است جز اندکی فاش نشده !

و غم جانسوز و جگر گداز یک قصه از آن همه غصه ، هنوز بازگو نگشته است !

کسی چه می داند حتی یک لحظه عاشورا بر قهرمانان کربلا چه گذشت !

کسی چه می فهمد وداع شکوهمند حماسه آفرینان عاشورا چه بود !

آه آه ! آن گاه که تیر سه شعبه حرمله ، که از سقیفه پرتاب شده بود ، چون بر قلب سالار عشق نشست ، کسی نفهمید که دل خواهرش قهرمان بی بدیل کربلا ، زینب سلام الله علیها چه سان شکست ؛ در یک سخن خلاصه بگویم که قلب عالم هستی از هم گسست !

آیا نمی بینی که در هر روز عاشورا ، همه آفرینش ، یکجا برای خون خدا ، خون می گرید ؟!

و آیا نمی شنوی ناله و فریادی که از ژرفای جگر عالم ، در هر عاشورا همه خلقت را پر از غوغا و هیاهو کرده است ؟!

و چرا نگریند و ننالند ، که جدش پیام آور نور و رحمت ؛

بابش امیرالمومنین (ع) پرچمدار عز و کرامت ؛

و مامش صدیقه طاهره (س) خلاصه پاکی و عصمت ، همه در آن روز ، غبار آلود و غمگنان و سوزان و گریان ، در گودال قتلگاه ناله وا حسینا سر می دهند و ترنم وا مصیبتا بر لب دارند ؟

آه آه ! من چه بگویم ؛ و چه می توانم بگویم ؛ و چه دانسته ام که بگویم ؛ و چه دیده ام که بگویم !

شما ای فرشتگان ! آری شما بسرائید !

شما ای چهار هزار فرشته هماره گریان و غبار گرفته و نالان ؛ شما که برای یاری سالار عشق شتافتید ؛ اما دیر رسیدید و آن صحنه ها را دیدید !

آری شما بگوئید ؛ و شما سرود غم بسرائید و ناله ماتم سر دهید ؛

و .... هر چه هم که حتی شما بگوئید ، باز نمی از یمی نخواهد بود !

این قصه پر غصه را ، امروز ، تنها یک نفر درک می کند ، بلکه می بیند و با تمام وجود می یابد ؛ و او باید بگوید و بس !

آری ، منتقم خون ثار الله ، حضرت بقیه الله ! آیا عمر ما به آنجا خواهد رسید که این قصه پر غصه را از او بشنویم ؟!